ماه صفر هم آمد. اول صفر مصادف با ورود کاروان اهلبیت امام حسین به شام می باشد. یکی از دردناکترین مصائبی که به این کاروان رسید، داستان ورود به شام و اقامت آنان در این شهر است؛ که تنها گوشه ای از این داستان را با هم مرور می کنیم:
سر مقدس امام حسین را همراه زنان و اسرا به سوی شام آوردند. هنگامی که نزدیکی شهر شام رسیدند، خانم ام کلثوم(سلام الله علیها) نزد شمر رفت و فرمود: تقاضائی از تو دارم! شمر گفت: تقاضای تو چیست؟ فرمود: وقتی که ما را به شام وارد می کنی، از دروازه ای ببر که تماشاچی کمتری داشته باشد و به سپاه بگو این سرها را از میان ما دور کنند تا مردم و نامحرمان کمتر به ما نگاه کنند، در حالی که ما در لباس اسارات هستیم!
شمر هم با آن نهایت ناپاکی و کفری که داشت، در پاسخ خواسته ام کلثوم دستور داد تا سرها را بالای نیزه کنند و میان زنان حرکت دهند. به این ترتیب کاروان را از میان انبوه تماشاچیان عبور دادند و در مسجد جامع شهر جائی که اسیران را نگاه می داشتند، اهل بیت پیامبر را جا دادند!
مجلس یزید و ورود اهل بیت(ع)
زنان و بازماندگان اهل بیت امام حسین(علیه السلام) را در حالی که با ریسمان بسته بودند، به مجلس یزید آوردند. امام سجاد به یزید فرمود: ‹‹ای یزید! تو را به خدا قسم می دهم، چه گمان می بری به رسول خدا(ص) اگر ما را در این حال ببیند؟!»
یزید دستور داد ریسمانها را ببرید؛ سپس سر حسین را مقابل او نهادند و زنها را پشت سر او جا دادند تا سر مقدس را نبینند. وقتی نگاه زینب بر آن سر افتاد، گریبان خود را چاک کرد و ناله کرد. روایت شد که زینب همه کسانی که در مجلس یزید بودند را به گریه آورد. یزید که این حالت را دید چوب خیزران طلب نمود؛ و شروع کرد با آن چوب به لب و دندان حسین ضربه زدن!! ابوبرزه اسلمی فریاد زد: وای بر تو ای یزید! چوب به دندان حسین می زنی؟ من شهادت می دهم به اینکه دیدم رسول خدا ثنای او و بردارش را می بوسید و می مکید و می فرمود: شما دو نفر سرور جوانان اهل بهشت هستید و خدا بکشد و لعنت کند کشندگان شما را...
یزید از این سخن عصبانی شد و دستور داد او را از مجلس بیرون کنند. و شروع کرد به خواندن اشعاری با این مضامین: (ای کاش بزرگان طایفه من که در جنگ بدر کشته شدند، حاضر بودند و می دیدند که طایفه خزرج چگونه از شمشیر زدن ما به جزع آمده و می نالد، تا از دیدن ای منظره فریاد خوشحالی آنان بلند شود و بگویند: ای یزید دست مریضاد. ما بزرگان بنی هاشم را کشتیم و آن را به حساب بدر گذاشتیم. من از فرزندان خندف نیستم اگر از فرزندان احمد انتقام نگیرم!!
در مقاتل اینگونه آمده که مردی از اهل شام به سوی فاطمه دختر امام حسین(ع) نگاهی کرد و به یزید گفت: ای امیرالمومنین! این کنیز را به من ببخش!! فاطمه به عمه اش زینب نگاهی کرد و گفت: عمه جان یتیم شده ام و حالا می خواهند مرا به کنیزی ببرند؟! زینب فرمود: نه این فاسق نمی تواند چنین کار را انجام دهد. مرد شامی از یزید پرسید این دختر کیست؟ یزید گفت: فاطمه دختر امام حسین و آن هم زینب دختر علی بن علی طالب است.
مرد شامی گفت: ای یزید خدا تو را لعنت کند! به خدا قسم گمان می کردم آنها اسیرانی رومی هستند. یزید هم دستور داد تا آن مرد را بکشند.
سپس یزید دستور داد تا اهل بیت را به خانه ای ببرند که آنها را از گرما و سرما حفظ نمی کرد. در آنجا ماندند تا آنکه صورتهایشان چاک چاک شده و در تمام مدتی که در دمشق بودند پیوسته به عزاداری حسین(علیه السلام) مشغول بودند.